سفرنامه یا سیاحتنامه از قرون گذشته در بین همه ملل جهان متداول بوده و سالهاست یکی از متون قابل اتکاء شناخت اقوام، سنن، سنت ها و گروههای مختلف شهری و روستایی است. در سال های گذشته، مقامات، اساتید و شخصیت های برجسته داخلی و خارجی از شهرهای شمالی ایران دیدار کرده اما کمتر اثری از این سفرها و نگاهشان به مردمان این منطقه از ایران برجای گذاشته اند.
به گزارش غیرمنتظره، سفرنامه کوتاه و مختصر دکتر جمیله زارعی دکترای روانشناسی بالینی سلامت/ رواندرمانگر و مدرس دانشگاههای تهران اگرچه وجوه زیادی از روحیات، تنوعات فرهنگی و اجتماعی گیلان را نادیده گذاشته اما تجریه زیسته جدیدی است که در سال های اخیر به ثبت می رسد تا شناخت روزآمد از گیلان آنهم از منظر دیگران داشته باشیم.
پس از صرف ناهار، به دریاچه سقالسکار رفتم. جایی است که اگر رفتید رشت، حتما باید یک عصر بروید. نگینی زیبا که چهره اش اما، خراشیده شده. با سوزاندن زباله ها اطراف دریاچه، زباله های رها شده در طبیعت اطراف و سگ های ولگرد فراوان
ساعت ۱۱:۲۰ پیش از ظهر به رشت رسیدم. هوا دم داشت. اولین باری بود که به این شهر آمده بودم و به هر منظری نگاه می کردم که تصویرش تا زنده ام بر لوح ذهنم بماند. از تابلوی ایستگاه راه آهن رشت گرفته تا میدان شهرداری! از راننده درخواست کردم من را اول برای خوردن ناهار به رستوران خوبی ببرد و پس از آن به دریاچه سقالسکار برویم. کنار رستورانی نگه داشت که انتظار داشتم، بهترین باقالی قاتق را آنجا بخورم. روی دیوار از ارگانیک بودن غذاها و جزو صد رستوران برتر کشور نوشته شده بود. نیت صبحم را سفارش دادم و منتظر ماندم. خب؛ اصلا قابل قیاس یا باقالی قاتق های دستپخت همسایه رشتی مرحوم مان، ریحان خانم نبود. آن طعم سیر و ترشی و تخم مرغ هایی که هم شان نمی زد، هنر یک زن رشتی بود که تفاوت غذای خانگی و غذای رستوران را نشان داد و یادی هم از روح آن مرحومه کردم.
یا علی گفتم و راه افتادم به سمت فشتکه. غرق در زیبایی شالیزارها بودم. زنانی که نشاکاری می کردند و در گوشه ای چند زن، برای استراحت بعد از کار کنار شالیزار نشسته بودند. بساط چای برپا کرده بودند و چه زیبا با زندگی می رقصیدند.
پس از صرف ناهار، به دریاچه سقالسکار رفتم. جایی است که اگر رفتید رشت، حتما باید یک عصر بروید. نگینی زیبا که چهره اش اما، خراشیده شده. با سوزاندن زباله ها اطراف دریاچه، زباله های رها شده در طبیعت اطراف و سگ های ولگرد فراوان. گروهی از دختران دبیرستانی با معلم هایشان برای گردش به آنجا آمده بودند و چنان شاد و رها بودند که من هم با مشاهده آنها در درون حس طرب و نشاط کردم. سایه ی درختی را پیدا کردم و سعی کردم از خانواده دیگری که برای تفریح و صرف ناهار به آنجا آمده بودند فاصله بگیرم که مزاحم حریم شخصی آنها نشوم. محو دریاچه زیبا بودم و دنیا و مافیها را از یاد برده بودم که با صدای پسر جوانی به خودم آمدم. لیوانی چای و یک شکلات به دست داشت و با لهجه زیبای رشتی گفت: این رو مادرم دادند که به شما بدهم. چای را گرفتم و تشکر کردم و با صدای بلند خطاب رو به مادر که دور نشسته بود گفتم: خانم خیلی ممنون از محبت شما. گفت: نوش جانتان. خلق شاد، آرام و مهمان نوازی خانواده برایم دلنشین بود.
می دانستم که رشت بسیار جای دیدنی دارد و من یک هفته فرصت دارم برای دیدن گیلان. پس باید تک تک ثانیه ها را غنیمت بدانم و با گیلان جان نفس بکشم، با گیلان جان غذا بخورم، با گیلان جان راه بروم، با گیلان جان بخوابم و با گیلان جان برخیزم. اقامتگاهی که از قبل رزرو کرده بودم در روستای فشتکه، بین رشت و انزلی بود. یا علی گفتم و راه افتادم به سمت فشتکه. غرق در زیبایی شالیزارها بودم. زنانی که نشاکاری می کردند و در گوشه ای چند زن، برای استراحت بعد از کار کنار شالیزار نشسته بودند. بساط چای برپا کرده بودند و چه زیبا با زندگی می رقصیدند. لااقل برای آن دم استراحت، قدرت این را داشتند که رنج ها را زمین بگذارند و حتی برای اندک زمانی، روحشان را جلا دهند. خیلی از ما آدمها یادمان می رود که روح و روان داریم، چه برسد به اینکه بخواهیم در روز حتی برای چند دقیقه آینه دلمان را پاک کنیم و با خودمان خلوت کنیم و این بار سنگین را زمین بگذاریم و نفسی تازه کنیم.
بعد از منطقه آزاد، دم خونه رنگی ها پیاده شدم و کنار تالاب را، که روز به روز به مرگ نزدیکتر می شود؛ گرفتم و رفتم روی پل و نرم نرمک رفتم سمت “آخر خط” که برسم به گورستان آوارگان لهستانی هایی که در جنگ جهانی دوم آواره شده بودند و بسیاری از آنها در همان انزلی که از کشتی پیاده شده بودند، درگذشته بودند.
به فشتکه که رسیدم با خانمی که مسئول اقامتگاه بود تماس گرفتم. به استقبالم آمد و کمکم کرد که وسایلم را به درون ببرم. چقدر مادرانه و پذیرا بود… خانه ای به سبک خانه هایی که تنها در نوجوانی در سریال “پس از باران” دیده بودم داشت. محو زیبایی خانه وسط حیاط ایستاده بودم که دو توله سگ شیطان به طرفم دویدند و می خواستند با من بازی کنند. بچه ها چقدر شیرین اند. چه بچه ی انسان باشد، چه بچه ی سگ، گربه، کلاغ، و یا هر حیوان دیگری. خانم صاحبخانه من را به اتاق راهنمایی کرد و گفت: خانم جان اول یک دوش بگیر خستگی سفر رو بگیره، من هم برای شما یه دمنوش بهار نارنج بیارم.
گورستان لهستانی ها اما بسته بود. خیلی در زدم تا بالاخره در را باز کردند و گفتند کسی اجازه ورود به گورستان ندارد. تعجب کردم و علت را پرسیدم. گفتند والا خانوم نمی دونم. به ما گفتند کسی رو راه ندید. همین!
انزلی، تالاب و آرامگاه لهستانی ها
روز دوم، روز انزلی بود. دو برادر بوده اند: انزل خان و غازان خان. ساکن این منطقه و به هر حال؛ حالا نام شهر انزلی است. شهری است بسیار دیدنی. ساعت ها می توانی در کوچه ها و خیابان های شهر راه بروی و حظ ببری. بعد از منطقه آزاد، دم خونه رنگی ها پیاده شدم و کنار تالاب را، که روز به روز به مرگ نزدیکتر می شود؛ گرفتم و رفتم روی پل و نرم نرمک رفتم سمت “آخر خط” که برسم به گورستان لهستانی هایی که در جنگ جهانی دوم آواره شده بودند به سمت ایران آواره شده بودند و بسیاری از آنها در همان انزلی که از کشتی پیاده شده بودند، درگذشته بودند. خیابان ها و کوچه ها تمیز، لایق گیلان و پر از گلدان، مغازه های فروش ماهی دودی، ماهی شور، زنانی که بساط فروش کوچکشان که لوبیا رشتی برای پخت باقالی قاتق است و دلال و سبزی های محلی و تخم مرغ عرضه کرده اند، و مردم آرام و با پذیرندگی بالا. به طوری که هر تیپ آدمی را در خیابان می بینی ولی کسی مزاحم دیگری نمی شود. گورستان اما بسته بود. خیلی در زدم تا بالاخره در را باز کردند و گفتند کسی اجازه ورود به گورستان ندارد. تعجب کردم و علت را پرسیدم. گفتند والا خانوم نمی دونم. به ما گفتند کسی رو راه ندید. همین!
چرا؟ سوالم هنوز بی جواب است. خواستم به کلیسای مریم مقدس بروم که آنجا هم در کمال تاسف مطلع شدم کلیسا سوخته. این، انزلی امروز ماست. امیدوارم روزهای زیبایی برای انزلی برسد که تالاب جان بگیرد، و از آثار تاریخی شهر نیز به درستی مراقبت شود.
تا رسیدم میدان شهرداری، اول پرسیدم پستخانه کجاست. نادانسته راهنمایی شدم به موزه پست. معماری دلپذیری که شما را به اوایل قرن گذشته شمسی می برد. آنقدر محو تماشا بودم که پست کردن اولویت بعدی ام شد. خواستم از پله ها بالا بروم و طبقه بالا را ببینم که مانعم شدند که تا اطلاع ثانوی بازدید از طبقه بالا ممنوع است!
به اقامتگاه که رسیدم، خانم صاحبخانه برایم لونگی درست کرده بود. تا به حال این غذا را نخورده بودم. دقیق تر اینکه نامش هم به گوشم نرسیده بود. پرسیدم: لوندی؟! خندید و گفت: لونگی. ران مرغ را با آبلیمو و آبغوره و پیاز طعم دار می کنی. در مراحل پخت، رب ازگیل و مغز گردو و زرشک هم اضافه می شود. سفره را هم خودش از حصیر به شکل یک دایره بافته بود. لونگی و چلو و زیتون پرورده و دوغ، هنگامی که در ایوان چوبی خانه ای گیلانی نشسته اید و به صدای داروگ گوش می کنید، هزاران بار تقدیم تان باد!
راستی، قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
روز سوم و چهارم، روزهای رشت بود.
از “میدان شهرداری” خیلی شنیده بودم. مقداری وسیله مازاد بر نیاز هم داشتم که باید پست می کردم به خانه، تهران. تا رسیدم میدان شهرداری، اول پرسیدم پستخانه کجاست. نادانسته راهنمایی شدم به موزه پست. معماری دلپذیری که شما را به اوایل قرن گذشته شمسی می برد. آنقدر محو تماشا بودم که پست کردن اولویت بعدی ام شد. خواستم از پله ها بالا بروم و طبقه بالا را ببینم که مانعم شدند که تا اطلاع ثانوی بازدید از طبقه بالا ممنوع است! این هم شد دومین موزه ای در گیلان که تا اطلاع ثانوی بسته بود. القصه، محموله پستی ام را ارسال کردم و به دریای زیبای شهرداری پیوستم. مردی که با دوربینی قدیمی از انبوه کبوترها عکس می گیرد، زنی در هیات گیلانی که به شما نارنج تعارف می کند. مجسمه های زیبایی بودند. هوا ابری بود و نم نم باران هوا را بسیار لطیف کرده بود. کودکان در میان میدان بازی می کردند و کودکی سوال مهمی از مادرش پرسید: پرنده ها چند تا پر دارند؟ مادر هم گفت: سیصد هزار و یکی! (یاد حکایتی افتادم که مردی جایی ایستاده بود و می گفت اینجا که من ایستاده ام مرکز زمین است. گفتند چطور می گویی؟ پاسخ داد: اگر باور نمی کنید خودتان متر کنید و ببینید!). مردم از کنارم رد می شدند و با لهجه زیبای رشتی با هم گفتگو می کردند و من حظ می بردم. به بازار رشت رسیدم. بازارهای زیادی دیده ام. و بله، هر بازاری زیبایی خاص خود را دارد. ولی بازار رشت… شیفته ام کرد! همان ورودی بازار، مردی بساط فروش گل پهن کرده بود (گلهای محمدی که برای تهیه مربا و غیره استفاده می شود). از عطر گلها سرمست، مشغول تماشای مغازه های ماهی فروشی شدم. ماهی هایی که بعضا هنوز زنده بودند و تازه ی تازه بودند. فریادهای ماهی فروشان از هر طرف بلند بود که خریدار را به ماهی خود می خواندند. سینی های بزرگ از انواع ماهی سفید (که فهمیدم قیمتش آن روز پایین تر بوده چون هوا مه آلود بود. وقتی هوا مه آلود باشد، ماهی های بیشتری به سمت ساحل می آیند و صیدشان راحت تر می شود. اطلاعات بازار ماهی فروش ها را پیرمرد ماهی فروشی به من داد که رفتاری بس غریب نواز داشت. انگار از یکی از نقاشی های منتسب به مردم گیلان بیرون آمده بود)، باج، ماهیان درشت و ریز آمور، فیتو فاک، بیگ هد، قزل آلا، سالمون و… در گوشه گوشه ی بازار و وسط بازار خودنمایی می کردند. اینجا بیشتر ماهی تازه می فروشند. برای خرید ماهی دودی و ماهی شور باید کمی جلوتر بروی. نیم روز گذشته بود و من مشغول تماشای بازار ماهی رشت، زمان از دستم رفته بود.
خواستم کباب بخورم. از راننده ای خواستم تا من را به کبابی خوبی ببرد. من را به کبابی مهدی برد. معلوم بود که کبابش خوب است. چون بسیار شلوغ بود و مردم برای نشستن سر میز، در صف ایستاده بودند. بشقاب های سیر تازه و باقالی تازه و اشپل را دیدم که در کنار کباب برای مشتری ها می بردند. تا حال باقالی خام نخورده بودم. حیرت زده بودم. از گوشت تازه ای هم که در دید مشتری برای کباب آن را آماده می کردند تمایلم بیشتر شد که ناهار را آنجا بخورم. اما ۴۰ دقیقه منتظر شدم و به من جایی برای نشستن ندادند. چرا؟ چون من یک نفر بودم. ترجیح شان این بود که میز را بدهند به کسانی که ۴ یا ۵ نفره آمده بودند برای غذاخوردن. و به همین دلیل خیلی ها که پشت سر من در صف بودند را دعوت به میزها کردند و به من گفتند منتظر باشید. من از این رفتار به هیچ وجه خوشم نیامد. مشتری و حفظ گردشگر فقط پول نیست. مشتری انسانی است که احترام او نیز لازم است. لذا عطایش را به لقایش بخشیدم و به رستوران شکم الملوک رفتم که بسیار بهتر از رستوران مهدی و البته با قیمت بالاتر هم هست. اما احترام به مشتری سرلوحه رفتار کارکنان آنجاست. منوی رستوران را بسیار با سلیقه تهیه کرده بودند و در حاشیه آن، اشعاری در مدح گیلان نوشته بودند که خلاقیت طراح را نشان می داد.
من هم که گرسنه بودم و تمیزی و موسیقی زنده و طراحی داخلی زیبای رستوران همه و همه من را به اشتها آورده بود سفارش غذای گیلانی بعدی ام را دادم: انار بیج با کوفته قلقلی و سبزیجات معطر محلی، دوغ و سفره مخلفات. سفره مخلفات یک رستوران گیلانی به قرار زیر است: اشپل، باقالی، مغز گردو، خیار و درار، بادمجان دودی، پنیر، سبزی خوردن و زیتون پرورده.
مواد اناربیج هم که از خورش های عالی گیلانی است به این شرح است: سبزی های معطر محلی شامل خوالواش و چوچاق و جعفری و گشنیز و نعناع؛ گردو، و رب انار که آب خورش را تشکیل می دهند و گوشت های قلقلی سرخ شده داخل خورش که در نهایت با کته سرو می شود. من اگر باشم، کته اش را با برنج علی کاظمی درست می کنم!
شهر تاریخی ماسوله و گل های شمعدانی
روزی که به ماسوله رسیدم مه آلود و بارانی. خود محلی ها ناراضی بودند و می گفتند هوا سرد و بد است. اما از نظر من هوا بهشتی بود. مه تا کمرم پایین آمده بود. باران ریز و قطرات بر گلهایی بسیار پرطراوت. جنگل در مه فرو رفته بود. چشمه هایی در ماسوله از دل دیوارها بیرون زده که آبشان هم آشامیدنی است.آب شهر هم از چشمه ها تامین می شود. تا قبل از سفر به گیلان، فکر می کردم فقط یک زبان در گیلان است و آن هم گیلک. لهجه هم هیچ! اما در این سفر فهمیدم لهجه ها متفاوت است. در رشت لهجه افراد رشتی است، در ماسوله لهجه ساکنین تالشی است. به منظور حفظ وجهه تاریخی ماسوله، شهر گازکشی نشده. کارگرانی هستند که کپسول های گاز را در فرغون گذاشته و در کوچه های پیچ در پیچ و پلکانی شهر به خانه ها می رسانند. من نمای ماسوله را، روی جلد کتاب هنر دبیرستان دیده بودم و از همان دوران شیفته ی نقاشی شمعدانی ها و خانه ها و گنبدی شده بودم که آن زمان تصور می کردم مسجد است. حالا در جلد کتاب هنر راه می رفتم و نفس می کشیدم! آن گنبد هم مسجد نبود. امامزاده بود. گورهای قدیمی در آن اطراف دیدم که سنگ قبر نه بر زمین، که بر دیوار نصب شده بود. و چه امامزاده ی باصفایی. آنطور که فهمیدم معنای ماسوله یعنی “کوه بلند”. در کوچه های ماسوله اثری از خودرو نمی بینید.
در کوچه ای، رستورانی دیدم و کنار میزی که در بیرون از مغازه قرار داده شده بود نشستم. صاحب مغازه به سراغم آمد و گفت: بفرمایید. گفتم: یک میرزا قاسمی لطفا برای من بیاورید. داد زد: میرزااااا یه میرزا بیار برای خانم. و رو کرد به من و گفت: اتفاقا میرزای ما بهترین است. حالا نمی دانم کدام میرزا را می گفت؛ ولی آن میرزا که مخفف میرزا قاسمی بود بسیار لذیذ بود. طعم بهشتی بادمجان کبابی،گوجه فرنگی، تخم مرغ، سیر در کنار کته با منظره ای از فراز ماسوله، جایی که سگی هم با آرامش دراز کشیده و زندگی می کرد. جوری که خیلی آدمها به آرامشش حسادت می کردند. حتی مسافری که از کنارش می گذشت به همراهانش گفت:کاش من جای این سگ بودم. چه کیفی از زندگی اش می برد!
در مسیر اسالم به خلخال؛ چیزی بود که در جاهای دیگر ندیدم و آنجا چنان آزرده خاطر شدم که تمام بعدازظهرم را در عوض گشت و گذار در طبیعت، صرف کار دیگری کردم: جمع آوری زباله. محیطی چنان دلربا سرشار از انواع زباله.
آنقدر غذای رستوران به دلم نشست که روز دوم هم برای غذا به همانجا رفتم. این بار کباب ترش سفارش دادم و به این نتیجه رسیدم که چه حیف که در تهران به راحتی به “چوچاق” دسترسی نداریم. رب انار و سیر و گردو و گوشت گوساله را گیر بیاوری، برای خرید سبزی چوچاق کجا بروی؟!
روز سوم ماسوله را به قصد اقامتی یک روزه در جاده اسالم به خلخال ترک کردم و به خودم قول دادم برای یک سفر طولانی و اقامت طولانی مدت فقط در ماسوله، زمانی در آینده به آنجا بازگردم.
در مسیر اسالم به خلخال؛ چیزی بود که در جاهای دیگر ندیدم و آنجا چنان آزرده خاطر شدم که تمام بعدازظهرم را در عوض گشت و گذار در طبیعت، صرف کار دیگری کردم: جمع آوری زباله. محیطی چنان دلربا سرشار از انواع زباله. چیزهایی که عقل جن هم به آن نمی رسید: کارت عابر بانک، تقویم تاریخ گذشته، عود نیمسوز، لباس زیر، وسایل بهداشتی تا زباله های رایج تر و بسیار فراوان تری چون پاکت سیگار، جلد بستنی و پفک و چیپس و یخمک و بطری های خالی آب معدنی و…. برایم عجیب بود که، خب آن منطقه مسکونی است. چرا سر هیچ کوچه ای سطل آشغال وجود ندارد؟ آیا فقط از سر فقر فرهنگی است که مردم زباله ها را در طبیعت رها می کنند؟ زخم زشتی بود بر چهره زیبای اسالم و خلخال.
در نهایت روز بازگشت فرا رسید. من که شکم الملوک را تجربه کرده بودم دیگر یکراست به آنجا رفتم برای ناهار. این بار هم یک ترشی تره سفارش دادم و لذت بردم. وقت تنگ بود و سریع باید خود را به راه آهن می رساندم. چیزی در راه آهن عوض نشده بود، جز تابلویی که روز رسیدنم آنجا نبود و روز بازگشتم در ورودی راه آهن نصب کرده بودند: بی حجابی حرام شرعی و سیاسی و خواست دشمن است. از ارائه هرگونه خدمات به بانوان بی حجاب معذوریم…
- کد خبر 105531
- پرینت