به گزارش سپیدخبر، منتقد: جاستین چانگ | لسآنجلس تایمز – امتیاز ۸ از ۱۰
«همزادپنداری قویترین حالت ظاهری تو نیست» اینها کلماتی است که «آماندا»(اولیویا کوک) استفاده میکند تا دوست خود یعنی «لیلی»(آنا تیلور جوی) را در فیلم روانشناسانه «تروبردز»(Thoroughbreds) خطاب قرار دهد. در این لحظه از فیلم انتقاداتی که «آماندا» از دوستش میکند، برای شما یا کاملاً بیمورد به نظر میرسد یا به شدت ریاکارانه چرا که به هر طریق که به داستان نگاه کنیم، «آماندا» بسیار بیشتر از «لیلی» خالی از عواطف و احساسات انسانی است.
ارتباط بین این دو انسان که هر دو به نوعی عاری از عواطف و احساسات انسانی هستند، قلب و هسته اصلی روایت داستانِ کارگردان-نویسنده ما یعنی «کوری فینلی» را تشکیل میدهد که این اثر اولین کار او محسوب میشود. این اثر، فیلمی است که درباره اخلاقیات و منطقی که در یک داستان قتل کوچک بین دوستان وجود دارد را میشکافد و در آن تعمق میکند. کسی که آنها سعی در کشتن وی دارند، پدر ناتنی «لیلی» یعنی «مارک»(پال اسپارکس) است که زندگی را برای او جهنم کرده است، البته که ثروت سر به فلک کشیده او باعث شده که زندگی «لیلی» حداقل از بیرون بسیار رشکبرانگیز به نظر برسد.
بیشتر اتفاقات فیلم در مناطق حاشیهای «کنتاکی» که «لیلی» به همراه مادر بیرحم(فرانسی سوئیفت) و ناپدری نفرتانگیزش زندگی میکند روی میدهد. دوربین فیلم برای مدتهای طولانیای در بین فضاها حرکت میکند و به ما اجازه میدهد که دکور بینظیر خانه را همراه با فضایی که به نظر تا بینهایت بین شخصیتها فاصله ایجاد کرده است ببینیم؛ فضایی که به گونهای آنها را ایزوله کرده است، آن هم در دریایی از پوچی.
«تروبردز» را در نتیجه میتوان داستانی درباره دو نوجوان خسته و فارغ از هرگونه احساس مسئولیت اخلاقی دانست که تصمیم میگیرند رویای دور و دراز خود را تبدیل به واقعیتی قابل لمس بکنند؛ این فیلم را میتوان چیزی شبیه به «غرامت مضاعف»(Double Indemnity) یا «طناب» (Rope) دانست با این تفاوت که در اینجا شخصیتهای اصلی زنان هستند. نام فیلم که ارجاعی به اسبهای مسابقاتی است که در محلههای بالانشین در اسطبلها نگهداری میشوند را همچنین می توان به عنوان استعارهای از خود داستان نیز در نظر گرفت که فیلم در لحظاتی که شاید خیلی محسوس نباشند تاکید زیادی بر روی جزئیات دارد؛ چه اتفاقی میافتد اگر دو انسان دمدمی مزاج دست به عملی کردن تصمیمات خود بزنند؟
این مسئله که شما برای یافتن جوابهای خود درگیر فیلم و داستان آن میشوید شاهدی بر توانایی بالای کارگردان است. سپریکردن ۹۰ دقیقه با دو نوجوان جامعه گریز احتمالا ایدهی سرگرمکننده ای برای شما به نظر نرسد اما دو جوان فیلم ما بسیار درگیرکننده و جذاب هستند و سپریکردن لحظات با آنها اصلاً خسته کننده نخواهد شد و بخش اعظمی از آن به این دلیل است که چه شما خود شبیه این شخصیتها باشید و چه آنها را صرفاً تایید بکنید، در هر صورت شبیه به آن ها خواهید بود.
«فینلی» نویسندهای که در نیویورک زندگی میکند، میداند که چگونه دیالوگها را بنویسد که در عین اینکه تهدیدآمیز به نظر میرسند اما در عین حال غرق در خودآگاهی نیز هستند، اما در عین حال او توانایی خوبی در اداره کردن داستان دارد که به «تروبردز» اجازه نمیدهد دچار کرختی شود. ترکیب نزاکت رسمی گونه و همچنین پوچی جامعه شهری، مرا در پارهای از اوقات به یاد کارهای «یورگوس لانتیموس»( مثل «خرچنگ»(The Lobster)) میانداخت. علیالخصوص شخصیت «کوک» به خوبی در داستان «دندان نیش»(Dogtooth) قرار میگرفت که «لانتیموس» سال ۲۰۱۰ آن را درباره خانوادهای عجیب ساخته بود.
«خانه» در این اثر نیز همان جایی است که تمامی ترسها در آن وجود دارند. همچنین مکان بسیار خوبی برای «لیلی» و «آماندا» محسوب میشود تا در زیر سایه جلسات شکنجهای که می گذارندند دوستی عمیق خود از زمان کودکی را بازیابی بکنند. هر دوی آنها اخیراً مورد ظلم و استبداد قرار گرفته اند آن هم به دلایل متفاوتی؛ «لیلی» متهم به سرقت ادبی شده بود و به همین دلیل آینده تحصیلی خود را در خطر بزرگی قرار داده بود. «آماندا» نیز بعد از انجام دادن حرکت خشونتآمیزی بر روی یک اسب تحت بررسیهای روان شناسانه قرار گرفته است.
«من هیچ احساسی ندارم، هیچ وقت نداشتهام» اینها جملاتی است که «آماندا» در فیلم بیان میکند و چه او در حال مشاهده چیزی بوده باشد و چه در حال بیان عقایدش، عملکرد عالی «کوک» در نقش وی به این شخصیت جامه زیبایی پوشانده است که زیبندهی او است. مصون بودن تمام و کمال درباره احساساتی نظیر خوشحالی و غم- نه صرفا برای خود او، بلکه برای هر کسی که در اطراف اوست- آماندا را با خلوص بیرحمانه ای در درون خود همراه کرده است. او از طریق صحبت کردن وارد لایههای عمیق شخصیتی هر فرد میشود و دیوارهای دفاعی روانشناسانه اشخاص از جمله «لیلی» را میشکند. او هیولایی باهوش اما سرگردان است.
«لیلی» که توسط «تیلور جوی»( که کمی از بازی خود در عنوان «جادوگر»(The Witch) وام گرفته است و برخی از ویژگی های بازی خود را به این اثر نیز آورده است) ایفای نقش شده است به لحاظ احساسی شبیه به «آماندا» نیست و همچنان ذره ای از احساسات را در خود دارد. او همچنان می تواند که عصبانی و خشمگین شود که بیشتر آن به سوی «مارک» ناپدریاش و رفتار بیرحمانه و خشن او است. اما وقتی که بحث «آماندا» و تغییر شرایط به نفع او در میان باشد، «لیلی» به ناگهان تبدیل به شخصی می شود که همه چیز به سرعت و به خوبی فرا میگیرد.
آنها تصمیم میگیرند تا با کمک یکدیگر رد یکی از ساقیان مواد مخدر محلی(با بازی «آنتون یلچین» فقید که حضور در این اثر آخرین بازی او در دنیای سینما محسوب میشود) را بگیرند و او را وادار به انجام آن کار کثیف بکنند. بازی «یلچین» بسیار هوشمندانه بوده و با تلخی و ناامیدی کمنظیری همراه شده است؛ شما برای هر لحظه دیدن او بر روی پرده سینما شکرگذار خواهید بود حتی اگر داستان نتواند به خوبی او و نقشش را در خود حل بکند.
این نکته که «تام»(همان دلال مواد مخدر) یک دلال خرده پا است که رویای تبدیلشدن به انسان بزرگی را در سر میپروراند به گونهای کمدی و طنز عجیبی را به اثر اضافه میکند؛ «آماندا» علیرغم تمام ناامیدیاش، رویایی مشابه را دارد که در کوتاه مدت به موفقیت بزرگی برسد و به همین خاطر به صورت ممتد «استیو جابز» را به عنوان الگوی خود معرفی میکند. اما تفاوتهای طبقههای مختلف جامعه به نظر هدف اصلی «فینلی» در این اثر نباشد؛ ممکن است که این دخترها به نسبت هیچ کس و هیچ چیز اهمیتی قائل نباشند اما «فینلی» به آنها اهمیت میدهد و علیرغم دور و دراز بودن این هدف، او کاری میکند که شما نیز برای آنها اهمیت قائل شوید و سرنوشتشان برایتان مهم شود!
خطر خشونت را میشود زیر تک تک فریمهای این اثر حس کرد اما حس شیطانی و مرموز «فینلی» معمولاً در فیلم کنترل شده است و تحت اختیار او است. فیلم مملو از تصمیمات مرگبار و معاملههای کثیف است و این نکته که فهمیدن اینکه سرانجام چه اتفاقی روی میدهد به عهده بیننده گذاشته شده بر همه ی این موارد افزوده است.
«تروبردز» به گونهای ساخته شده است که ترس و وحشت و بیم و ناامیدی را در یک فیلم به شما منتقل کند. تحسین و پشیمانی همزمان در فیلم وجود دارد که باعث میشود من آرزو کنم کاش فیلم همانجا تمام میشد.
- کد خبر 12036
- پرینت